رمان امید زندگی،پارت بیست و هشتم

رمان امید زندگی پارت بیست و هشتم: دایی در رو باز کرد و بعد از پنج دقیقه اومدن داخل.بعد از کلی سلام و احوال پرسی و عید مبارکی و اینا بالاخره رضایت دادن و نشستن منم رفتم توی آشپزخونه،دوست نداشتم زیاد جلوی دید باشم. وسایل پذیرایی رو آماده کردم و مشغول کارم شدم،هدیه هم اومد کمکم،بعد از یک ساعت رفتم و وسایل شام رو آماده کردم میز رو چیدم و صداشون زدم که بیان سر میز. آقا سعید:به به،ببینین یسرا خانم چیکار کرده،شرمنده کردین حسابی ما رو. من: اختیار دارید،بفرمایید. من نمی‌دونم این هادی مرض داشت همیشه روبه روی من بشینه،از اول تا آخر غذا انگار کوفت خوردیم،اصلا هیچی از مزه ی غذا رو احساس نکردم.اما کلی از دست پختم تعریف کردن و خوششون اومد. میز رو جمع کردم و ظرف ها رو گذاشتم توی ماشین ظرفشویی و رفتم نشستم. که دیدم دایی داره در مورد کنسرت چند روز بعد برج میلاد صحبت می‌کنه که فهمیدم آقا سعید و خانواده ش هم میان. دایی متوجه شد من خوشم نیومده اما خب نمیشد کاری کرد. بالاخره ساعت یازده شب بود که تصمیم گرفتن برن،وقتی اونا رفتن منم رفتم توی آشپزخونه تا اونجا رو مرتب کنم که دایی اومد و فهمید ذهنم دوباره درگیره برای همین گفت؛ دایی:فردا می‌خوام برم لباس بخرم برای کنسرت باید باهام بیای. من:چشم دایی محسن حتما میام. بعد از شب بخیر دایی رفت بخوابه اما من نشستم روی مبل و مشغول قرآن خوندن شدم تا یکم ذهنم آروم بشه. که خوابم برد.......... ادامه دارد...................
ویدیوهای جدید