رمان امید زندگی،پارت بیست و سوم

رمان امید زندگی پارت بیست و سوم: دستمو که بخیه زدن بیهوش شدم،وقتی بهوش اومدم دیدم سرم بهم وصله و دایی نشسته روی صندلی و داره با گوشی صحبت می‌کنه،دایی متوجه من شد که بهوش اومدم و گوشی رو قطع کرد. دایی محسن: خوبی دایی؟ من:آره دایی بهترم،من چقدر بیهوش بودم؟ دایی:از دیشب تا الان که تقریبا ظهره داشتیم حرف می‌زدیم که دکتر اومد داخل. دکتر:سلام خانم ابراهیم زاده حالتون چطوره؟ من:سلام ممنون بهترم دکتر:خدا رو شکر دایی محسن:ببخشید کی مرخص میشه؟ دکتر:سرم ش تموم شد مرخص میشه. دایی:ممنونم سرم که تموم شد مرخص شدم و اومدیم خونه. یک سال بعد از اون موقع تا الان یک سال میگذره،ما پنج ماه پیش اومدیم مشهد دایی توی مشهد و شهرهای اطراف مشهد کنسرت داشت منم پیش مامانم بودم،الهی بمیرم برای مادرم چقدر شکسته شده بود خیلی دلم براش می‌سوخت هرکاری میکردم که بخنده و خوشحال باشه. ماه آخر زمستون بود و یه هفته ی دیگه عید نوروز بود،من و دایی و مامان لیلا و مامانم اومده بودیم بیرون البته به اصرار دایی که یکم خرید کنیم.خرید ها رو که کردیم رفتیم رستوران و وارد رستوران که شدیم همه ی نگاه ها روی ما زوم شد چندتا دختر هم بودن که با دیدن ما در حالت ذوق مرگ بودن،ما رفتیم و روی یه میز نشستیم،دایی خواست که من پیش اون بشینم. من:دایی الان میشی قاتل چند نفر دایی:چطور؟ من:یه نگاه به پشت سرت بنداز دایی پشت سرشو نگاه کرد دید دخترا دارن ذوق مرگ میشن،با خنده گفت:موندگار شدیم آلان باید دو ساعت باهاشون عکس بگیریم. ادامه دارد.....................
ویدیوهای جدید