رمان امید زندگی،پارت سوم

رمان امید زندگی پارت سوم: امروز روز خاکسپاری پدرم بود،مگه میشه من آروم باشم؟ چون فامیل زیادی توی کرمانشاه نداشتیم پدرم گفته بود که توی مشهد خاک بشه.وقتی پدرم رو توی قبر گذاشتن و روش خاک می ریختن من صدبار مردم و زنده شدم.داییم همش گریه میکرد خیلی هم حواسش به منو و مامانم بود.مادرم چندبار غش کرد خودم هم که بدتر از مادرم بودم،بالاخره خاک‌سپاری تموم شد.بغض کرده بودم و بی صدا اشک می ریختم دیگه کسی دور قبر نبود همه رفته بودن فقط من بودم،دایی محسن اومد و گفت:پاشو تا بریم. من:دایی دایی محسن:جون دایی من:آلان بابام زیر این همه خاک سردش نیست(واقعا دیگه داشتم دیوونه میشدم) دایی با بغض گفت:نه دایی جون،پدرت فقط جسمش زیر این خاکه،روحش اون دنیاس پیش بقیه رفیقاش(پدرم چندتا دوست خوبشو از دست داده بود). دیگه چیزی نگفتم.دایی زیر بغلمو گرفت و کمک کرد تا بلندشم توی بنز مشکی دایی نشستیم و راه افتادیم فقط به رو به رو خیره بودم و بی صدا اشک می ریختم. من:دایی میشه آهنگ بی‌قرارم رو بذاری،بابا این آهنگ رو خیلی دوست داشت. دایی محسن با بغضی که توی گلوش گیر کرده بود گفت:آره دایی چرا نشه. آهنگ رو پلی کرد من دیگه بغضم ترکید تا تونستم گریه کردم،انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. دایی محسن:یسرا،یسرا پاشو رسیدیم. چشم باز کردم درست جایی رو نمی دیدم چندبار چشمامو مالش دادم تا دیدم بهتر شد. دایی کمکم کرد و از ماشین پیاده شدم. ادامه دارد.......
ویدیوهای جدید