رمان امید زندگی،پارت نهم

رمان امید زندگی پارت نهم: بهش زنگ زدم نزدیک نیم ساعت با هم حرف زدیم تا حالم بهتر بشه و واقعا هم بهتر شد. بعد از اینکه گوشی رو قطع کردم دایی اومد کنارم گوشیش یه مشکلی پیدا کرده بود آورده بود تا براش درست کنم چون گوشی منو و دایی مثل هم بود(دایی برای تولدم مثل خودش گوشی اپل برام خریده بود)من بلد بودم که چطوری درستش کنم،گوشی رو که درست کردم دیدم برای دایی یه پیام اومد یکی از طرفداری تبریزیش بود که اسمش باران بود چندبار درخواست داده بود که با دایی تلفنی صحبت کنه،اما فرصت پیدا نشده بود.به دایی گفتم بذار زنگ بزنه گناه داره.دایی بهش زنگ زد و شروع کردن به حرف زدن،الهی بمیرم دختره از اول تا آخر مکالمه گریه کرد و گفت آرزو داره دایی رو ببینه،منم از فرصت استفاده کرد و گوشیمو روشن کردم و ازشون فیلم گرفتم تا استوری کنم توی کنم توی پیجم بعد از قطع کردن تلفن با هم فیلم رو نگاه کردیم و دایی گفت اسمشو بذاریم«احساسی ترین مکالمه قرن». اون فیلم رو من و دایی توی پیج هامون گذاشتیم و طرفدارها هم خیلی دوست داشتن. یکم دایرک ها رو نگاه کردم همش از طرف طرفدارا بود که همش لطف و محبت بود،بعضی از پیام هاشون واقعا اشک آدمو درمیاورد چون خیلی ها سال هاست آرزو دارن دایی رو ببینن اما به دلایلی نمیتونن،من نمیتونم اونا رو درک کنم چون خودم همیشه پیش دایی هستم،اما حال بد اونا رو میفهمم. ادامه دارد............
ویدیوهای جدید