رمان امید زندگی،پارت پنجم

رمان امید زندگی پارت پنجم: بابا:یسرا،قلب بابا،بیا اینجا! من:اومدم بابایی بابا:یسرا من:جانم بابا:اگه یه موقع بابا نباشه چیکار می‌کنی؟ من:دنیا رو خراب میکنم. بابا:اگه یه موقع بابا نباشه باید حواست به مامانت باشه. من:آخه........ بابا:اگه من نباشم دایی محسن هست دایی محسن همیشه هواتو داره. من: بابا،بابا،بابااااااااااا،بابا برگرد،بابا نرو. با آبی که توی صورتم پاشیده شد و جیغی که زدم از خواب پریدم. همه توی اتاق جمع شده بودن اولین نفر داییم رو دیدم که نگران پایین تخت نشسته بود و داشت نگام میکرد. سریع پریدم بغلش و حلقه دستمو دور گردنش سفت کردم.اونم منو بغل کرد و پشتمو مالش میداد. دایی:چیزی نیست،خواب دیدی. با هق هق ادامه دادم من: دایی..... بابام....بابام تو خوابم بود....گفت دایی ت همیشه پیشت می مونه.....گفت همیشه کنارمی....هق هق با این حرف من و تعریفم،اتاق با صدای گریه و جیغ های مادرم پر شد. دایی که معلوم بود خیلی بغض کرده دیگه نتونست تحمل کنه و همراه من گریه کرد. دایی: آره.....عمر دایی...آره نفس دایی.....معلومه که همیشه پیشت هستم.....الان هم آروم باش،آروم باش. دایی م اشاره کرد که همه از اتاق برن بیرون .من همینجوری داشتم گریه میکردم که دایی منو از خودش جدا کرد و روی تخت درازم کرد و پتو رو روم کشید و خودش پایین تخت نشست و دستامو گرفت،گرمی دستاش بهم آرامش میداد. ادامه دارد.........
ویدیوهای جدید