وانشات خوناشام جیمین (عشق بی پایان )پارت ۱_

سلام من لارا هستم . یک دکتر قلب که توی بیمارستان سئول کار میکنه روزی یک مریض که پدرش اونو به بیمارستان اورده بود بیمار من شد قرار شد من عملش کنم روز عملش بود دختر کوچولو رو به اتاق عمل بردند تا من عملش کنم عملش ناموفق بود دختر فوت شده بود هرکاری کردم تا برگرده ولی برنگشت وقتی از اتاق عمل اومدم بیرون پدرش با نگرانی به سمتم اومد ولی من نتونستم خبر بدی بهش بدم و گریه کنان به اتاق پزشک رفتم و گریه کردم . شب شده بود قرار بود برم به خونه حالم خیلی بعد بود ماشین نداشتم و پیاده به طرف خونه حرکت کردم به خونه رسیدم یه دوش گرفتم موهام رو خشک کردم و لباس هام رو پوشیدم گوشیم رو برداشتم فردا تعطیل بود . دوستم ریما واسم پیام فرستاده بود که قراره با بچه های دانشگاه بریم به جنگل توهم بیا بزار از این اوضاع در بیای خیلی مریض از دست دادی یکم باد به سر و کلت میخوره یادت میره . اره راست میگفت اگه برم بیرون حالم خوب میشه قبول کردم و گفتم که میام وسایل مورد نیازم رو جمع کردم تا فردا اماده باشم لباسی برای فردا انتخاب کردم و روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم فردا صبح از خواب پاشدم صبحانه خوردم لباسم رو پوشیدم و کوله وسایل هام رو به دوشم انداختم و منتظر ریما شدم . بعد سی دقیقه انتظار صدای زنگ در اومد رفتم درو باز کردم ریما بود ریما =سلام خوبی لارا =ممنون خوبم تو خوبی ریما=مرسی بیا بریم قراره یه عالمه بهمون خوش بگذره با ریما سوار ماشین شدیم به بچه ها دست تکون دادم توی ماشین بودن بعد یک ساعت به جنگل بیرون از شهر رسیدیم وارد جنگل شدیم همین طوری داشتیم میرفتیم که ماشین وایستاد و ما درست وسط جنگل بودیم پشت رو نگاه کردیم ولی بچه پشت ما نبودند فهمیدیم که گم شدیم لارا =مگه به ماشین بنزین نزدی ریما =چرا صبح
ویدیوهای مرتبط
ویدیوهای جدید