معرفی کتاب آنجا که هیولاها خوابیده اند

صدای آواز تامی از توی خانه بلند شد. نبودِ من را اصلاً احساس نکرده بود. یک آن حس کردم پاهایم توی زمین ریشه دواند و ثابت نگهم داشت. با خودم گفتم: «برو جلو.» به هر زحمتی بود، خودم را پای گور رساندم و نور زرد بی‌رمق چراغ را توی گودال انداختم. یک متر آن‌طرف‌تر دیدمش.
ویدیوهای مرتبط
ویدیوهای جدید