من رفتم خونه میچا (پدر و مادر میچا هم
اونجا بودن)
پدر میچا:سلام دخترا برین تو اتاق
یورا با میچا:چشم
رفتیم تو اتاق
+میچا بابات اعصابش فکر کنم خورده
×آره
همینجور داشتیم حرف میزدیم که صدای در اومد
در اتاق باز شد اون یونگ بود (یونگ خواهر میچا
هست ) دوست من هم هست
میچا و یورا:سلام یونگ
یونگ:سلام بچه ها
بعد از نیم ساعت خوابمون برد
ساعت نزدیکای 3 صبح بود که با صدای شلیک گلوله
از خواب پریدیم