تصور کن تلخ ترین خاطره پارت 2
من رفتم خونه میچا (پدر و مادر میچا هم اونجا بودن) پدر میچا:سلام دخترا برین تو اتاق یورا با میچا:چشم رفتیم تو اتاق +میچا بابات اعصابش فکر کنم خورده ×آره همینجور داشتیم حرف میزدیم که صدای در اومد در اتاق باز شد اون یونگ بود (یونگ خواهر میچا هست ) دوست من هم هست میچا و یورا:سلام یونگ یونگ:سلام بچه ها بعد از نیم ساعت خوابمون برد ساعت نزدیکای 3 صبح بود که با صدای شلیک گلوله از خواب پریدیم
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت