رمان مافیای جانگ کوک عشق سیاه پارت ۳_

از زبان یورا بعد اینکه رفت یه پسر اومد و دست هام و پاهام رو باز کرد و گفت=من مثل پدرم نیستم سخت گیر و مغرور تر هستم ولی کسی رو نادیده نمیگیرم یورا =پس تو پسر اون اقا هستی فهمیدم وای من چیزی ندارم که به تو یا اون اقا بگم همه چیز دست پدرم هست پسر=اره تو گفتی و من باور کردم به یه مرد گفت که منو به اتاق که پدرش گفت ببره من از همه چیز پدرم خبر دارم چون همیشه جلسه های مهمش رو توی خونه برگذار میکرد من هم از سر کنجکاوی درس رو ول میکردم و به حرف های پدرم و ادم هایی که باهاش بودن گوش میدادم از اتاق اومدم بیرون وای اصلا باور نمیکردم پشت این اتاق این جور جایی باشه حتی از خونه ماهم بزرگ بود پشت اون مرد داشتم میرفتم خیلیی از اون اتاق دور شدیم وارد یه سالن تاریک و سیاه شدیم اون پسر هم دنبال ما می اومد پسر جذاب و خوشگلی بود ولی خودش گفت از باباش مغرور تر هست یکم ازش ترسیدم نمیدونم چرا باید به این سالن منو بیارن نکنه میخوان منو بکشن پسر=هی سه ساعت هست دارم صدات میکنم اینجا اتاق تو هست فکر فرار به سرت نزنه چون نمیتونی فرار کنی این اتاق مال تو هست حالا برو استراحت کن یورا=عا..اا..ب..اشه پسر=خوبه خداحافظ روبه مرد گفت توهم جلو در اتاقش باش و رفتم سمت چپ سالن یک جا که از اینحا هم تاریک بود رفت رفتم و وارد اتاق شدم خیلی دلگیر بود و از لحظه ای که پام رو گذاشتم حالم از اتاق بهم خورد کاش حداقل پدر بیاد و منو نجات بده خیلی از اینجا و ادم هاش میترسم یه کمد بود مرد گفت که لباس هست و میتونم بپوشمشون وبعد گفت که یکم استراحت کنم . بعد از رفتن مرد رفتم سر کمد یه لباس خیلی ناز انتخاب کردم و پوشیدم رو صندل که توی اتاق بود نشستم و نمیدونم چی شد که خوابم برد . سه ساعت بعد وقتی از خواب پاشدم سرم خیلی در
ویدیوهای مرتبط
ویدیوهای جدید