شروع داستان با آفتابپرست
آغاز داستان با آفتابپرست، یک مرد با اعتقادات دینی قوی که در قلب جنگل زندگی می کرد. او به خدای خورشید تبریک می گفت و هر روز صبح با طقوس خاصی نور خورشید را پذیرا می کرد. اما یک روز آفتابپرست با یک دختر جوان به نام الیزابت آشنا شد و عشقشان شعله ور شد. با ورود او به زندگی او، آفتابپرست با شک و تردید مواجه شد و باید تصمیمی مهم بگیرد: آیا باورهای دینی او را ترک کند یا با عشقش به آنها وفادار بماند؟ این تلاش برای پذیرش وجود یک معنویت جدید در زندگی او را تحت تاثیر قرار می دهد و...
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت