خلاصه داستان:
باز لایتر و وودی کلانتر با هم دوست شدهاند و هردو در میان اسباب بازیها و از نظر صاحبشان اندی محبوب هستند. اندی و مادرش دارند از خانه اسباب کشی میکنند. در میان جمع کردن وسایل، وودی تصادفا پیش یک اسپانسل تبلیغاتی عروسک میرود. در آنجا وودی با جسی و جوینده طلا و اسبی به نام چشم گاوی آشنا میشود. وودی در کمال تعجب درمیابد که ستهایی همچون خودش در آنجا هستند. گویی او به آنها تعلق دارد پس قبول میکند با آنها همراه شود. در آن سو باز لایتر و سایر اسباب بازیها بدنبال برگرداندن وودی هستند …