تصور کن کوکی پارت ۱۳

جیمین:شوخی کردم ا/ت:چه هدفی کوکی:هیچی ا/ت:من احمق نیستم کوکی:من قبل از این که تورو ببینم عاشقت شده بودم ا/ت:برای همین از برند من من لباس سفارش دادی کوکی:نه به خدا جیمین: نه باور کن ا/ت:تو دهنتو ببند کوکی دستمو گرفت کوکی: ا/ت داری اشتباه میکنی ا/ت:این همه وقت داشتم گول میخوردم وقتی فکر میکردم شما بخاطر لباسام از من خرید میکنید نه خودم جین:ا/ت باور کن اینجوری که فکر میکنی نیست باورم نمیشه بخاطر قیافم از من سؤ استفاده کردند رفتم طبقه بالا کوکی اومد دنبالم ا/ت:دنبالم نیا کوکی:کجا میری ا/ت:به تو ربطی نداره گوشیم زنگ زد وکیلم بود ا/ت:سلام اقای البرت(وکیل) البرت:سلام خانم ا/ت براتون خبر بدی دارم ا/ت:چیشده البرت:خانم هیلی مرده ا/ت:چ..چی شوخی میکنید البرت:نه متاسفانه ایشون و همسرشون در جنگل در اثر نیش مار فوت کردند خانم هیلی رو بردند بیمارستان ولی دیگه دیر شده بود در اخرین نفس هاشون وصیت کردند که شما حضانت بچشون رو به عهده بگیرید دیگه چیزی نمیشنیدم گوشی از دستم افتاد و اشکام مثل سیل جاری شد کوکی:ا/ت چیشده حالت خوبه هیلی بهترین دوست دوران بچگیم بود و الان دیگه نیست کوکی: اگه باهام حرف نزنی مشکلت حل نمیشه ا/ت:هیلی... کوکی:چی شده ا/ت:مرده با گفتن این حرف گریم شدت گرفت پسرا اومدند بالا ار ام دستمو گرفت ار ام:ا/ت همه یه روزی میمیرن اون الان توی بهشته و دوست نداره گریتو ببینه کوکی:خواهش میکنم گریه نکن با گریه کردنت قلبم اتیش میگیره جین:ا/ت این لیوان ابو بخور بلند شدم کتمو پوشیدم و رزیو بغل کردم کوکی:کجا میری ا/ت:نمیدونم کوکی:با این حالت نمیزارم بری کوکیو هل دادم اونطرف و از خونه رفتم بیرون
ویدیوهای جدید