وانشات اسمات کوک ( کپ)

خب خب یکی از ارمیای گل گفت از کوک بزارم ^_^ بریم سراغش کی دلش میخواد بریممممم؟؟؟ همههههه XD خب خب دیگه مسخره بازی بس است دخترم برویم:/ ( خب بچه ها ا/ت و کوکی ۱ هفته اس همو میشناسن قضیه اشنا شدنشون: یه روز ا/ت داشت از تو خیابون رد میشد که یهو کوکی نا خود آگاه به ا/ت خورد و عشق در نگاه اول اتفاق افتاد. کوکی از ا/ت درخواست دوستی کرد و اینطوری با هم اشنا شدن مثل فیلم هندیا:/) از زبون ا/ت: دیروز کوک ازم خواست برم خونه ش اما من هنوز تازه باهاش اشنا شده بودم ولی بهش اعتماد داشتم:) ولی یه حسی بهم میگفت نرم:|اما من بهش توجه نکردم و لباس یکمی باز پوشیدم ( چه اشتباهی:/) و سوار ماشین شدم زیاد نمیدونستم کجاست ولی پیداش کردم میخواستم زنگ بزنم یه اقایی اومد و گفت:« شما دوست کوکی؟». گفتم:« بله.شما؟». گفت:« من تهیونگ دوست کوک هستم ^_^». دوست کوک در رو باز کرد و رفتیم تو تهیونگ خدافظی کرد و منم به سمت خونه ی کوک حرکت کردم رسیدم در زدم کوک در رو باز کرد و گفت:« هییی درو شکستی؟». گفتم:« سلام:| نه بابا دوستت تهیونگ درو باز کرد». رفتم تو دیدم واای چه میز قشنگی چیده بود _. تا ساعتای ۱۱ شب داشتیم حرف میزدیم که یهو ساعتو که دیدم گفتم:« کوکی من دیرم شده باید برم!!». کوک گفت:« کجا با این عجله؟». و در خونه رو قفل کرد:/ داشتم میمردم از ترس! گفتم:« کوک عزیزم درو باز کن!». اما اون توجهی نکرد و شروع کرد دکمه عثهای لباسشو باز کردن و گفت:«ددی امشب کارت داره!». یهو پرید روم و... از زبون کوک: با ا/ت تازه اشنا شده بودم این شامو واسه این گذاشتم که ماله خودم بکنمش ( منحرف شو میفهمی یعنی چی-_-) اومد یه لباس بااز پوشیده بود بد تر داشتم تحر*یک میکشدم شب که میخواست بره درو قفل کردمو لباسامو دراوردم و رفتم و
ویدیوهای جدید